یک کرگدن تنها

1 مِی 2016

۵ سال بعد

Filed under: Uncategorized — یک کرگدن تنها @ 12:30

۵ سال گذشت!

سخت ولی شیرین! تو جزیره ای که بهشت من بود!

بهترین کاری که تو زندگیم کردم و باعث پیشرفت روحی و اجتماعی من شد همین #طلاق گرفتن از یک آدم ضعیف و ناتوان بود

بازم میام و می نویسم

27 فوریه 2011

اسباب کشی

Filed under: Uncategorized — یک کرگدن تنها @ 05:45

از خودم رد پا گذاشتم، خیلی تلخه ولی مجبورم اینجا رو ترک کنم، هنوز با خودم سر اسم صفحه جدید به توافق نرسیدم، این دفعه مجبورم به جای فعلا بگم: خدا حا فظ (نقطه)

26 فوریه 2011

کجا ایستاده ام؟

Filed under: Uncategorized — یک کرگدن تنها @ 23:14

امروز  با احساس خود غریبه بودم؟ براستی دلم میزبان کیست؟ پ؟ح؟ن؟ …. و هیچ یک نمی خواهند میهمانش باشند… چه دست و پای عبثی میزند این دل…………چه ابتذال دایمی روحم را گرفته: جستجوی یک تن، تنها یک تن که شناسای عشق باشد و ابراهیم وار عزیزترینم، احساسم را قربانی اش کنم،و با قهقهه منزجر کننده حقیقت بیدار می شوم: در جستجوی نانی باش و تنهایی را باور کن……..

25 فوریه 2011

تماشاچی

Filed under: Uncategorized,حماقتهاي كوچولو — یک کرگدن تنها @ 13:04

این روزها که می گذرد …تماشا می کنم. ایستادن پشت ویترین زندگی دیگری، نگرانم : هم نگاه می کنم ،هم مشوش که مبادا سایه دور سیاهم زندگیش را خاکستری کند،

پا جای رد پایش می گذارم شاید هوایی را که نفس کشیده سیرابم کند، آنچه دیده را دیده ام اما باز می گردم دوباره ببینم این بار می خواهم  از دریچه چشمان او بنگرم، چه  عجیب که خود را در آن می بینم:» منی که او را می نگرد.»

24 فوریه 2011

جنگل لالا لا، بركه لالا

Filed under: Uncategorized — یک کرگدن تنها @ 21:41

آرتورز روح گرفته ام! بند بند روحم درد مي كنه، بهار داره سرك ميكشه تو روزگارمون، هميشه ازين سبزي تازه متنفر بودم؛ تولد زمين، تولد من! آغاز لحظه شمار مرگ…
چه سخته كه بي خونه شده باشي تو روزهايي كه همه خونه تكوني مي كنن، چه تلخه كه دلت پر بكشه واسه آشيونه اي كه ديگه ويرون شده…
ايكاش همين زمستون هميشه مي موند، چقدر دورم از تقويم…
دوست دارم يك لالايي دائم بخونم براي دلم، خسته ام… ايكاش خوابم ببرد

تک مضراب6

Filed under: Uncategorized,تك مضراب — یک کرگدن تنها @ 00:16

اونقدر دلم  تنگه که خودمم توش جا نمیشم…

23 فوریه 2011

بازی

Filed under: Uncategorized,حماقتهاي كوچولو — یک کرگدن تنها @ 18:59

امروز چه فکر هرزه ای به سرم آمده بود، بی قید و رها، زمزمه می کرد :» دعوتش کن»،  فکر عریان غزلخوانی بود، روشن و پیدا؛ وسوسه میکرد و «نه » گفتنهایم به دعوت آشکارش بی فایده، قانعم میکرد یک مرتبه امتحان کنم….

اغواگریش کارگر افتاد؛ کم کم سرانگشتان دستانم به سازش رقصیدند و پیامکی روانه «او» کردند؛ دعوت شد به میهمانی کوچک یک فنجان قهوه به صرف نگاه و خاطره، پاسخش آمد که می شناختمش:» سلام، چاکرتم، نه، مرسی.» میشناختمش؛ از او بود و از جنس او، تعجبی به همراهش نبود تنها ذوقی کوچک که: » پاسخم داد»….

21 فوریه 2011

تک مضراب5

Filed under: Uncategorized,تك مضراب — یک کرگدن تنها @ 16:43

گمان بردم ستاره ای چشمک زن است، غریق گریان در دریای شب!

17 فوریه 2011

طفلك مادر است!

Filed under: Uncategorized — یک کرگدن تنها @ 13:46

از نگاهش به پسر ميفهمم چقدر مي بالد به مهندس جوانش، انگار خستگي يك عمر دور چشمهايش نشسته؛ چروك و كمي تيره؛ به ياد شنيده هايم از زندگيش مي افتم؛ اعتياد همسرش را از او گرفت اما به يادگاربرايش سه پسر گذاشت؛ از مرحمت روزگار دومي زندگي گياهواري را سپري مي كرد؛ نه رشد مي كرد؛ نه حرف ميزد نه حركتي داشت؛ اما سيزده سال تر و خشكش كرد بدون هيچ ياوري؛ وقتي اين گلدان سيزده ساله خشك شد احساس راحتي نمي كرد كه دلتنگ كودك دلبندش بود و چه سخت كه همدردي اي نميشنيد هيچ؛ كه گفته » راحت شدي» جانش را مي گداخت.
زمانه مي گذشت، جوان بود و مطلقه؛ معلمي مي كرد و نان بچه هايش را در مي آورد؛ اما شهر كوچك بود و نگاه مردان هرزه فراوان ؛ از مزاحمتها دامنش پاك ماند اما روحش زخمي…
غرور داشت؛ نميخواست در مقابل زنان خانه نشين طلا پوش كم بياورد؛ نبايد اجازه مي داد فرزندانش نبود پدر را حس كنند؛ تنها چاره اين بود كه خود نبود شوهر را فراموش كند؛ پس گردنش شد آويز تمام جواهراتش تا بباوراند رفاه نداشته اش را؛ اما خانه امنش قرباني اين تظاهر دروغين شد، زندگيش را به يغما بردند؛
سالها بعد دوباره زندگيش ساماني گرفت؛ دزد خانه هم پيدا شد: همسر سابقش! اما وسايلش نه!
سالهاي آخر قبل از بازنشستگي پسر اولش را داماد كرد؛ به خودش مي باليد از تمام و كمال بودن عروسي؛ پسر دومش كه مهندس شد شاديش انتها نداشت ، گويي روياهايش به ثمر نشست؛
حالا همه تحسينش مي كنند، همان ها كه در روزگار بيرحميها فراموشش كرده بودند، تنهايش گذاشته بودند، حتي نقدش كرده بودند؛
حالا پايش را عمل كرده، كمي حواسش پرت است، حالا نوه دارد، مهندس جوانش در شهري ديگر كار مي كند، حالا تنها! شده!
اين زندگي نمي تواند انتخاب من باشد، اين همه خستگي و تنهايي نبايد پايان راهم باشد، از خودگذشتنهاي بي جاي مادرانه نبايد مرا اسير كند، نمي خواهم آن نگاه پر اميد خسته روزي در چشم من باشد و ديگري امتداد آرزوهايم شود؛ نه اجازه نمي دهم.

16 فوریه 2011

حماقت١

Filed under: Uncategorized,حماقتهاي كوچولو — یک کرگدن تنها @ 17:44

بوق آزاد تلفن؛ صدايي آنور گوشي: جانم؟( چه آرامشي در صدايش جاخوش كرده؛ چقدر بزرگ شده)
اينطرف سكوت و لرزش و هيجان؛
-بله؟
اينطرف هجوم نگفته هاي بي نظم،نمي داند كدام را بگويد؛ اصلاًچرا زنگ زده، سلام كند يا احوالپرسي؟
-(بي صبرانه) الو؟( مي رود كه قطع كند)
-(دستپاچه) ميخواستم ببينم زنده اي؟ ( قرار بود واژه سالمي را بگويد نه زنده اي!؟ واژههاي لعنتي فقط بلدند از او يك احمق بسازند؛ ادامه ميدهد) خيالم راحت شد؛ خدافظ! و
بوق ممتد تلفن! مطمئن است آنور گوشي پوزخندي تلخ نقش بسته و اينجا دستاني كه مي لرزد.

صفحهٔ بعد »

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com.